سوسن تبیانیان، شهروند بهایی، در تاریخ چهارشنبه ۹ تیر ماه ۸۹ دوره محکومیت یک سال و نیم حبس خود را آغاز کرده است. وی هم اکنون به همراه دو شهروند بهایی دیگر به نامهای صهبا رضوانی و منيژه منزويان در زندان اوین به سر میبرند. وی دارای دو فرزند ۳ و ۹ ساله است. متن زیر نامهای است که فرزند ۹ سالهی وی به مادر دربند خود نوشته است.
می خواهم از دنیا سوال کنم که اگر بهائی بودن جرم است من هم یک بهائی هستم. پس چرا من نه؟ میخواهم بپرسم اگر مربی بودن در این دنیا جرم است پس چرا همه تلاش میکنند مربی باشند؟ میخواهم بپرسم اگر مربی اخلاق و ادب بودن جرم است پس چرا در مدرسه، سر کلاس، پشت نیمکتها یاد میگیریم و مینویسیم: تعلیم و تعلّم عبادت است؟ آیا تا به حال شده است که چشم از خواب باز کنید و ببینید مادرتان در کنارتان نیست؟ آیا تا کنون شده است از درب مدرسه خارج شوید و ببینید کسی منتظر شما نیست؟ آیا تا به حال وارد خانه ای شده اید که بدانید بوی مهر مادر در آن به مشام نمی رسد؟
آیا تا به حال بهانههای خواهر کوچکترتان را شنیدهاید که به دنبال مادر تا جلوی در میدود و مادر بالاجبار دستش را رها میکند و به همراه ماموران به طرف زندان روانه میشود؟ آیا هیچ وقت صدای گریه های شبانهتان را که ناشی از احساس دلتنگیتان است ،در زیر پتویتان مخفی کرده اید؟ آیا تا به حال صدای دختر بچهای را شنیدهاید که از پشت گوشی تلفن با بغض به مادرش میگوید: مامان! چرا در جشن تولد من نبودی؟ ویا در زمان ملاقات در حالی که گوشی دستش است، چشم در چشم مادرش دوخته، با حسرت به او نگاه میکند و میگوید: مامان چرا از پشت شیشه بیرون نمی آیی؟!
در حالی که صدای تپش قلبش را هنگامی که در پشت شیشه ها به انتظار دیدار مادر ایستاده ،می توان شنید. آیا کسی هست که به سوالاتم پاسخ دهد که چرا نیمه شب ها شعله آتشی خانه مان را روشن میکند که صدای مهیبش اهل کوچه را بیدار میکند؟
چرا ما از رفتن به مغازه مادرم محروم شده ایم؟ چرا باید روی درب و شیشه مغازه مادرم شعار بنویسند و مغازه پدرم را آتش بزنند؟ آیا کسی هست که به این سوالاتم پاسخ گوید؟
در گوشه گوشه شهرمان، در اطراف کشورمان و در تمام دنیا به دنبال عدالت میگردم. کجا میتوانم این عدالت را پیدا کنم؟ آیا کسی صدای من را میشنود؟ چرا دنیا به جای آنکه کودکانش را در دامان مهر و محبت و عشق و صداقت پرورش دهد آنها را در دریای ظلم و بی عدالتی و تعصبات گرفتار کرده است؟
مامان جان اگر تو را به خاطر بهائی بودنت زندانی کرده اند پس من هم یک بهائی هستم. بیایید و مرا هم با خود ببرید.
می خواهم از دنیا سوال کنم که اگر بهائی بودن جرم است من هم یک بهائی هستم. پس چرا من نه؟ میخواهم بپرسم اگر مربی بودن در این دنیا جرم است پس چرا همه تلاش میکنند مربی باشند؟ میخواهم بپرسم اگر مربی اخلاق و ادب بودن جرم است پس چرا در مدرسه، سر کلاس، پشت نیمکتها یاد میگیریم و مینویسیم: تعلیم و تعلّم عبادت است؟ آیا تا به حال شده است که چشم از خواب باز کنید و ببینید مادرتان در کنارتان نیست؟ آیا تا کنون شده است از درب مدرسه خارج شوید و ببینید کسی منتظر شما نیست؟ آیا تا به حال وارد خانه ای شده اید که بدانید بوی مهر مادر در آن به مشام نمی رسد؟
آیا تا به حال بهانههای خواهر کوچکترتان را شنیدهاید که به دنبال مادر تا جلوی در میدود و مادر بالاجبار دستش را رها میکند و به همراه ماموران به طرف زندان روانه میشود؟ آیا هیچ وقت صدای گریه های شبانهتان را که ناشی از احساس دلتنگیتان است ،در زیر پتویتان مخفی کرده اید؟ آیا تا به حال صدای دختر بچهای را شنیدهاید که از پشت گوشی تلفن با بغض به مادرش میگوید: مامان! چرا در جشن تولد من نبودی؟ ویا در زمان ملاقات در حالی که گوشی دستش است، چشم در چشم مادرش دوخته، با حسرت به او نگاه میکند و میگوید: مامان چرا از پشت شیشه بیرون نمی آیی؟!
در حالی که صدای تپش قلبش را هنگامی که در پشت شیشه ها به انتظار دیدار مادر ایستاده ،می توان شنید. آیا کسی هست که به سوالاتم پاسخ دهد که چرا نیمه شب ها شعله آتشی خانه مان را روشن میکند که صدای مهیبش اهل کوچه را بیدار میکند؟
چرا ما از رفتن به مغازه مادرم محروم شده ایم؟ چرا باید روی درب و شیشه مغازه مادرم شعار بنویسند و مغازه پدرم را آتش بزنند؟ آیا کسی هست که به این سوالاتم پاسخ گوید؟
در گوشه گوشه شهرمان، در اطراف کشورمان و در تمام دنیا به دنبال عدالت میگردم. کجا میتوانم این عدالت را پیدا کنم؟ آیا کسی صدای من را میشنود؟ چرا دنیا به جای آنکه کودکانش را در دامان مهر و محبت و عشق و صداقت پرورش دهد آنها را در دریای ظلم و بی عدالتی و تعصبات گرفتار کرده است؟
مامان جان اگر تو را به خاطر بهائی بودنت زندانی کرده اند پس من هم یک بهائی هستم. بیایید و مرا هم با خود ببرید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظرات شما سبب بهتر شدن محتوای وبلاگ و یادگیری بیشتر نویسندگان آن خواهد شد