19/9/1389
تورج امینی
تقدیم به بانوی بزرگوار، سرکار خانم نادره نادری که آرزوی دیدارش را دارم.
نویسندۀ کتاب "حقایق گفتنی" چه کسی است؟
از
میان وقایع تاریخی که برای جامعۀ بهاییان در دوران پهلوی رخ داد، من به
واقعۀ شاهرود تعلّق خاطری خاصّ دارم و تحقیقاتی در بارۀ آن حادثۀ
تأسّفبار انجام دادهام. در سال 1323 علیه بهاییان ساکن شاهرود که
تعدادشان بیش از 80 نفر بود، غوغایی به پا شد، جمعیّتی چند هزار نفره بر
سر بهاییان ریختند و پس از آن که 17 باب منزل و مغازۀ بهاییان را غارت و
سپس به آتش کشیدند، تعدادی از بهاییان را به شدّت مضروب ساختند و از همه
مصیبتبارتر آن که سه تن از بهاییانِ درستکار و بزرگوار ساکن شاهرود
(اسدالله نادری، محمّد جذبانی و حسن مهاجر) را به طرزی بسیار فجیع و
وحشیانه به قتل رساندند. پس از شروع حملۀ مردمان شهر به بهاییان، در چند
نقطه از شهر که بهاییان به دفاع از خود مشغول شدند، چند نفر از مسلمین نیز
زخمی گردیدند که تنی از آنها در اثر اصابت ضربۀ چوب یکی از بهاییان به
سرش، بیهوش شد و سه روز بعد فوت نمود.
این
اتّفاق که در زمان نخستوزیری محمّد ساعد رخ داد، به اعتقاد من یکی از
ننگینترین وقایع دوران پهلوی به شمار میرود و شاهد آن که حتّی مأموران
دولتی که برای بررسی اوضاع نابسامان شاهرود به آن شهر رفتند، گر چه سعی
داشتند تقصیر اصلی و علّت به وجود آمدنِ آن حادثه را به بهاییان نسبت
دهند، امّا از ابراز "ننگ بودن" این حادثه ناگزیر شده و به آن اقرار
کردهاند.
من
در این مقاله در پی تشریح آن حادثه نیستم و این مهمّ را در جای دیگر انجام
دادهام و امیدوارم که چاپ شود و به دست طالبان حقیقت برسد. در این جا قصد
دارم یکی از تبعات این واقعه را شرح کنم و کشف موضوعی را در اختیار
خوانندۀ این نوشتار قرار دهم. وقتی شهر شاهرود در آتش و دود و خون غوطه
میخورد، شهربانیِ مقصّر و مستأصل شاهرود، تنها کاری که توانست بکند این
بود که بهاییان را جمع نموده و حدود 70 نفر از آنان را در دو واگن قطار
باری بریزد و به طهران گسیل نماید. بهاییان یکی از مسبّبین اصلی واقعه را
رییس شهربانی شاهرود که فاطمی نام داشت، میدانستند. درستی این تصوّر
زمانی خود را نشان داد که همین فاطمی در سال 1326 در شهر شاهی (قائمشهر
کنونی) که ریاست شهربانی را بر عهده داشت، مهندس عبّاس شهیدزاده را در
دریا غرق کردند و سپس در سال 1328 که رییس شهربانی کاشان شد، قتل فجیع و
ناجوانمردانۀ دکتر برجیس رخ داد و در هر دو حادثۀ مزبور، بهاییان وی را از
محرّکان و مسبّبان اصلی وقایع میشناختند. در سال 1334 که شهربانی ملایر
را به فاطمی سپردند و او در صدد ایذای بهاییان برآمد، قبل از آن که بتواند
اقدامی انجام دهد، در اثر سکتۀ قلبی دار فانی را وداع گفت و جماعت مظلومی
را از شرّ خود آسوده کرد. متأسّفانه او کارنامۀ بسیار ننگینی از خود به جا
گذاشت.
بسیار
طبیعی بود که در نبود شاکیان، دشمنانی چنین که تشنۀ خون بهاییان بودند، با
همکاری فرماندار، رییس دادگستری و مأمورین دولتی که از طهران برای
گزارشنویسی به آن شهر رفته بودند، به پروندهسازی مشغول شوند و بخواهند
ننگِ خانمانسوزی و بهاییکُشی را از سر خود باز نمایند. البته این
دشمنانِ تازه به دوران رسیده در سال 1323 هنوز چندان مجرّب نشده بودند و
گر نه میدانستند که بهاییستیزی احتیاج به پروندهسازی ندارد. در سال
1325 که پروندۀ واقعۀ شاهرود در نادادگستری طهران بسته شد و تمام مسبّبان
آن حادثه و از جمله قاتلانِ نادری، جذبانی و مهاجر تبرئه شدند، معلوم شد
که این همه پروندهسازی هیچ لزومی نداشت. تجربههای سروان فاطمی که بعداً
به خاطر افتخاراتش! سرهنگ شد و دستش را تا مرفق در خون بهاییان فرو کرد،
از همین فاجعۀ شاهرود به دست آمد.
یکی
از کسانی که پس از حادثۀ شاهرود از طرف نادادگستری زمان به آن شهر آمد و
گزارشی مفصّل نوشت، شخصی به نام غلامرضا فولادوند بود. فولادوند گزارشی
علیه بهاییان تهیّه نمود و تقصیرها به گردن "تبلیغات دینی بهاییان" افتاد.
به عبارت دیگر و به روایت نادرستِ او، بهاییان در شاهرود تبلیغ میکردند و
همین امر سبب هجومی آن چنان وحشیانه شده بود تا بیش از 25 خانوادۀ بهایی
یتیم، آواره و بیخانمان شوند! یکی از علمای شاهرود به نام عبدالله
شاهرودی در تمجید از عملکرد آقای فولادوند و در واقع رفع ننگ از اتّفاقی
که در شاهرود رخ داده بود، سریعاً کتابی نوشت تحت عنوان "دسائس و
فتنهانگیزیهای بهاییها". این کتاب به سرعت در همان سال 1323 چاپ شد و
خصوصاً در سطح پایتخت منتشر گشت. یکی از طرفداران احمد کسروی پس از خواندن
کتاب شیخ شاهرودی، بیپروا جوابی تند علیه دستگاه اداری، علما و مردمان
شاهرود نگاشت و آن را تحت عنوان "حقایق گفتنی" و با نام مستعار "ی. پ." در
سال 1324 در چاپخانۀ پیمان به دست چاپ سپرد. این نویسندۀ مجهولالهویّه در
آغاز کتاب، پس از آن که بارها نسبت خود را با جامعه بهایی نفی کرد که
مبادا متّهم به طرفداری از بهاییان شود و حتّی به حساب خیالهای خود،
دشمنیهای بهاییان را با دارودستۀ کسروی نیز برشمرد، خود را مختصراً
معرّفی نمود و دلیل نوشتن کتابش را چنین شرح داد:
"نگارنده
یکی از افراد جمعیّت آزادگان و خود از یاران تهران بوده که از سال 1322 تا
1324 در یکی از ادارات دولتی شهرستان شاهرود به انجام وظیفۀ محوّله و
ادامۀ خدمت مربوطه اشتغال داشتهام و بخصوص در روز هفدهم مرداد سال 1323
یعنی در همان روزی که به سبب وحشیگری بینظیر یک مشت مردمان بیخرد و
عاری از فهم و شعور، لکّۀ سیاه و ننگ بزرگ دیگری بر هزاران لکّهها و
ننگهای بیشمار موجوده در تاریخ قرن حاضر این کشور اضافه گردیده، شخصاً
شاهد و ناظر فجایع غیر قابل بیان بودهام. چندی قبل بر حسب تصادف در منزل
یکی از آشنایان کتابی به نام دسائس و فتنهانگیزیهای بهاییها از
انتشارات دفتر نشریّات دینی نور، نوشته و گردآوردۀ شیخ عبدالله شاهرودی،
یکی از ملّایان و مجتهدین شیعۀ شاهرود نظرم را جلب و چون عبارت "واقعۀ
تأثّرآور 17 مرداد ماه 1323 شاهرود" که با خطّ درشت در پشت جلد نوشته شده
بود، به گوشم آشنا و هنوز مناظر آن همه وحشیگری و قتل و غارت از نظرم محو
نشده است، با عجله و علاقۀ وافری به مطالعۀ کتاب پرداخته، با آن که خواندن
عبارات پشت جلد و شناختن نویسنده و چاپ کنندۀ کتاب کافی بود که بدانم
مطالب متن کتاب از چه قبیل جملهبافیها است [...] امّا کاش تصادفی سبب
انصراف از این فکر میگردید، زیرا با مطالعۀ کتاب آخرین امیدم به
حقیقتپرستیِ آن عدّه از مردان و مأمورین دولتی که شخصیّت و سوابق
زندگیشان بر من پوشیده بود، مبدّل به یأس گشته و دانستم که در این سرزمین
عجایب و کشور گل و بلبل و شعر، هر کس از عالی و دانی، باسواد و بیسواد
فقط و فقط به فکر مقام و موقعیّت و نفع شخصی خود بوده، در رسیدن به این
آرزوی پلید از هیچگونه حقکُشی ــ خلافگویی ــ تبعیض، حتّی اجحاف و
تعدّی و زورگویی و جنایت فروگذار نمیکند؛ چه در آن کتاب، گزارش مشروح و
جامعی از یکی از مأمورین عالیمقام وزارت دادگستری که به سمت بازپرسی و
برای کشف حقیقت در این موضوع از مرکز به شاهرود عزیمت نموده بوده، دیده شد
که در واقع به منزلۀ آب سردی بود که دفعتاً به روی آتش گرم امید هر
امیدواری ریخته میشود.
منتها در مقابل تأثّر و تأسّفی که از خواندن آن گزارش بر من دست داد، این
نتیجه نیز عاید شد که بر آن شوم تا در صورت تصویب راهبران جمعیّت آزادگان
اطّلاعات خویش را راجع به این موضوع در دسترس افکار عامّه گذارده و حقایق
گفتنی را بگویم".
احمد
کسروی و طرفدارانش ضدّ مذاهب رایجه بودند و از هر موضوعی استفاده
مینمودند تا علیه دین و خصوصاً علمای شیعه مطلب بنویسند. در اوایل دهۀ
1320 این خصلت و همّتِ کسروی، مصادف با اوجگیری و قدرتیابی نهادهای
مذهبی در ایران شد و خون او را کمی پس از انتشار این کتاب، عاقبت در همان
نادادگستری بر زمین ریخت. واقعۀ شاهرود بهانۀ خوبی برای نوشتن بود و
نویسندۀ حقایق گفتنی، حقیقت بسیار را با مایههای داستانی و گاه به ندرت
با روایتهای خیالی همراه کرد و سعی نمود برای سرکوب فرهنگ حاکم بر جامعۀ
زمان خود، از این مطلب نهایت استفاده را ببرد. شکّ ندارم که تصحیح و
ویراستاری این کتاب توسّط احمد کسروی صورت گرفته است، زیرا استفادۀ برخی
اصطلاحات و کلمات که با قسمتهایی از اثر همخوان نیست، نشان از دو دست
بودن انشای این تألیف دارد. در این جا مجال آن نیست که من ادبیّات یا صحّت
و سقم مطالب کتاب حقایق گفتنی را بررسی نمایم یا گاه خیالپردازیهایِ آن
کتاب را در این نوشتار برملا کنم، امّا به جدّ اعتقاد دارم و ابراز
مینمایم که کلّیّتِ روایتِ نویسندۀ مزبور از حادثۀ ناگوار بهاییکُشی در
شهر شاهرود، درست و گاه حتّی با ظرایفی عجیب همراه است.
برای
اوّلین بار من این کتاب را زمانی که تازهجوان بودم در منزل یکی از اقوامم
خواندم. در بادی امر مرا گمان بود که نویسندۀ کتاب حقایق گفتنی، یکی از
کارمندان ادارۀ دخانیات و یا پست و تلگراف بوده که از روی محبّتی که به
آقایان اسدالله نادری (رییس دخانیات شاهرود) و محمّد جذبانی (رییس بازنشست
شدۀ ادارۀ پست و تلگراف) داشته و اینک که آن دو نفر به طرزی فجیع به قتل
رسیدهاند، همّت به خرج داده و به پاس احترام، مطلبی نگاشته است. گر چه
این کتاب 64 صفحهای در مقابل کتاب حجیم تاریخ شهدای یزد و حادثۀ
بهاییکشی در سال 1321 قمری ( که ظرف چند روز حدود 200 نفر بهایی را در
یزد به خاک و خون کشیدند و جناب محمّدطاهر مالمیری در کتابش تنها از کشته
شدن 84 نفر گزارش به دست داده است ) کوچک مینمود، اما انشا و نحوۀ بیان
وقایع تأثیرگذار بود. دوران مظفّرالدّین شاه قاجار کجا و حدوداً 40 سال
بعد و گذار از هیاهوی ناسیونالیزم و مدرنیزاسیون رضا شاهی کجا؟ اتّفاق
شاهرود پس از آن همه هوارها و حنجره دریدنهای ناسیونالیستی رخ داد. واقعۀ
هائلۀ شاهرود به خوبی معلوم ساخت که گذار از دولت رضا شاه و هزینۀ سنگینی
که همگان در قبالش پرداخت نمودند، چیزی به فرهنگ ایرانیِ دورۀ قاجار
نیفزود. آن همه هایهو و هیاهو، همهاش بینتیجه بود. آیا این رخداد یکی از
نتایج "پرورش افکار" دورۀ رضا شاهی بود؟!
بعداً
که پای در راه تاریخ گذاشتم و زمانی که همّت خود را بر کشف دلایل و تبعات
حادثۀ شاهرود نهادم، چند بار این کتاب را خواندم و هر بار این حسّ در من
تقویت شد که نویسنده، علیرغم ادّعایش، باید بیش از یک کارمند در "یکی از
ادارات دولتی" شهرستان شاهرود باشد. نکاتی فکر مرا تقویت میکرد. مثلاً
گزارشی که مؤلّف از اتّفاقات قصبۀ میامی به دست داده بود، بسیار دقیق و
حتّی با بیان جزئیّات ریز بود. تعدادی از بهاییان سنگسری در طرح مهاجرتی
جامعۀ بهایی در سال 1322 به میامی رفتند و حضورشان با مخالفت شدید مردم
مواجه شد. از طرف مسلمانان راجع به تبلیغ بهاییان شکایاتی به ژاندارمری
صورت گرفت و از طرف بهاییان نیز شکایت شد که مسلمین آنان را اذیّت میکنند
و ضمناً تعدادی از گوسفندان عطاءالله سبحانی دزدیده شده است. روایت دقیق
ماجرای اختلاف بهاییان و مسلمانان در میامی که به اخراج بهاییان از میامی
انجامید، در کتاب حقایق گفتنی آمده است و برای من که اینک اشرافی نسبت به
موضوع حاصل کرده بودم، ذکر دقایق وقایع، بسیار در چشمم جلوه میکرد. بیان
دقیق چند ماجرای دیگر، خصوصاً شرح ارتباط ماجراها با شهربانی یا
ژاندارمری، این فکر را در من تقویت نمود که نویسندۀ این کتاب قطعاً باید
یکی از کارمندان ادارههای شهربانی یا ژاندارمری شاهرود باشد.
در
این خواندنها نکتۀ دیگر نیز جلب توجّه مرا نمود و آن، احساس شرمندگی یا
عذاب وجدان در این کتاب بود. این درک، همانند بسیاری از واردات قلبی قابل
وصف نیست؛ تنها استدلالاتی آن را تقویت میکرد.
مثلاً اتّفاقات زیادی رخ داده بود که گروه طرفداران کسروی میتوانستند در
بارۀ آن بنویسند، امّا چرا واقعۀ شاهرود؟ برداشت من در تحلیلِ دلیلِ
تحریرِ کتاب این بود: کسی که در این کتاب ضمن حمله به جامعۀ شیعۀ شاهرود،
مجبور شده است علیرغم دشمنیهایی که با بهاییان دارد، در این جا حالت
مدافع به خودش بگیرد و در صدد بیان ظلم و ستمی بیحدّ و حصر نسبت به جامعۀ
بهایی برآید، از چیزی رنج میبرد؛ از کاری که نکرده است. بعداً که دانستم
هویّت نویسندۀ کتاب چیست، لااقلّ بر خود من ثابت شد که احساسم اشتباه
نکرده و آن درک، سویی از حقیقت داشته است.
گذشت
تا این که اگر درست به خاطر بیاورم، در سال 1387 سرور بزرگوارم جناب بیژن
بیضایی به من ایمیل زد و به واسطۀ این که میدانست من در بارۀ وقایع
بهاییستیزی در دوران پهلوی تحقیق میکنم، برای من نوشت که یکی از اقوام
نویسندۀ کتاب حقایق گفتنی را دیده و او به آقای بیضایی گفته که نام
نویسندۀ این کتاب، "ناصر س." است. همان طور که قبلاً هم میشد حدس زد، بر
من معلوم گشت که نام مستعار ی.پ. برای رد گم کردن بوده است. من هیچوقت
نسبت به نام مستعار احساس خوبی نداشتهام. نوعی سیاه کردن خواننده است.
البتّه نویسندگان ایرانی از ترس آن چه که بر سر احمد کسروی آمد، بیش از
پیش در به کار بردن نام مستعار همّت به خرج دادهاند. این هم خودش داستانی
دارد.
در
سال 1388 مشغول نوشتن مطلبم راجع به واقعۀ شاهرود شدم. باز کتاب حقایق
گفتنی را خواندم و این بار بیش از پیش مطمئن شدم که نویسنده باید از ارکان
ادارۀ ژاندارمری شاهرود باشد، زیرا در جایی از کتاب خویش، تیغ انتقاد را
بر ادارات دولتی کشیده بود، امّا از کوتاهی سربازان ژاندارمری که برای
کنترل هیجانات شهر به کمک مأمورین شهربانی آمده بودند، سخنی بر زبان
نرانده بود:
" حال اجازه بدهید [...] خوانندگان را به درون ادارات دولتی آنجا
ببرم که متوجّه مذاکرات و ملاقاتها و جلسات سررشتهداران امنیّت شهر
شوند. شاهرود به عقیدۀ من (مانند دیگر شهرستانهای ایران) از حیث مأمورین
پاکدامن و لایق و باجربزه و فهمیده نفرین کرده است. یعنی به جرأت میتوانم
بگویم که در مدّت عمرش کمتر مأمورینی به خود دیده است که در عین حال واجد
تمام این صفات بالا یا لااقل دو صفت از صفات بالا باشد. آری در یک چنین
موقع است که باید دادگستری صحیح و شهربانی قوی و فرمانداری مجرّب توأماً
به کار افتاده، محکمترین دژهای مولّد بینظمی [و] اغتشاش را درهم شکنند، به خصوص که همگی با کمال اعتقاد و اطمینان حتّی از هفتهها پیش وقوع یک چنین بلوای شرمآوری را پیشبینی کنند، ولی آقایان فرماندار و رییس شهربانی و رییس دادگستری و دادستان شاهرود در یک چنین بحران مهمّ و مخاطرهٴ عظیمی، با کمال خونسردی
و متانت و وقار گاهی نامه در این خصوص به یکدیگر یا با مرکز ردّ و بدل
نموده و زمانی هم کنار هم نشسته، پس از صرف چای و سیگار، ورقۀ سفیدی را
سیاه کرده، زیرش را امضا و به بایگانی فراموشی و بیتأثیری میسپارند؛
چرا؟ برای آن که هیچکدام بهایی نبوده، ترس از بلوا نداشتند [...] این
اقدامات مختصر هم نه از راه دلسوزی و انجام وظیفه بوده، بلکه فوت کاسهگری
و برای آن است که فردا در مقابل هیأت بازرسان منصف و حقیقتپرستِ احتمالی
و فرضی، جوابی داشته، تقصیرات را متوجّه مرکز بدانند".(ص 39 و 40)
مؤلّف
حقایق گفتنی نه تنها از کمکاری ژاندارمها چیزی ننگاشته بود، که در جای
دیگر پس از آن که ناکارآمدی شهربانی و سپس قتل و غارت بهاییان را به تفصیل
نوشته، در بارۀ ژاندارمری و عملکرد آن اداره، چنین بر کاغذ آورده بود:
"در ژاندارمری چه خبر است؟
گفتیم
که یکی از بهاییان تهرانی در گروهان شاهرود به نام گروهبان ژاندارم
نامدار، انجام وظیفه میکرد. این گروهبان که چون دیگران وقوع شورش را
پیشبینی کرده بود، تفنگ و فشنگ تحویل شده به خود را در منزل نزد خودش
نگاه داشته بود. ساعتی که خبر بلوا و بهاییکُشی به گوشش رسید، به منظور
حفظ اسلحۀ خود و حمایت از همسرش، قصد منزل میکند. ولی رفقایش او را مانع
شده، در اداره نگاه میدارند. نامدار ناگزیر شرحی نوشته برای افسر مربوطۀ
خود ستوان ... میفرستد، مبنی بر آن که اسلحۀ من در منزلم مانده آن را حفظ
کنید و ضمناً همسر خود را به شما میسپارم، وجداناً نجاتش دهید. این کاغذ
موقعی به ستوان ... میرسد که به اتّفاق افراد ژاندارم خود در یکی از
کوچهها واقع در خیابان ایستگاه به نجات یک نفر بهایی بیهوش و مجروح و
خونآلود مشغول بود و آن بیچاره را که در اثر ضربات چماق شیعهها به حال
مردن افتاده بود، به شهربانی نزد کسانش میرساند. پس از انجام این عمل و
نجات این مجروح، به سراغ اسلحه و کسان گروهبان زیردست خویش رفته، از وجود
عدّهای مرد و زن و کودک بهایی در منزل نامدار و قباد مطّلع و همگی آنان
را با کامیون ادارۀ ژاندارمری به ادارۀ خود میبرد و از شرّ جانیان و
نگرانی و اضطراب آسودهشان میسازد".( ص 60 و 61)
من
در شهریور 1386 با آقای اسدالله سبحانی در بارۀ واقعۀ شاهرود مصاحبه
نمودم. او که در جنگهای شاهرود گرفتار شده بود، ضمن بیان حملۀ مردم به
خانۀ جمشید قباد و مدافعاتی که او، برادرش و چند تن از بهاییان دیگر در آن
جا انجام دادند (و آن خانه تنها خانهای بود که مردم در آن روز موفّق به
فتحش نشدند)، اشاره به تفنگی نمود که متعلّق به یکی از بهاییان شاغل در
ژاندارمری بود. ژاندارم مذکور تفنگ را در خانۀ آقای قباد گذاشته و برادر
آقای سبحانی (به نام ولیّالله) برای ترساندن مردم آن تفنگ را به پشتبام
برده و نشان مهاجمین میداد. آقای سبحانی، نام آن ژاندارم را به خاطر
نداشت، امّا این را گفت که بعد از ریختن سربازان شوروی در شهر و فرار
مردم، ماشین ژاندارمری آمد، آنها را به ادارۀ شهربانی برد و تحویل داد و
همچنین اضافه نمود: ما اسلحه را به مسؤولین ژاندارمری دادیم و آن گروهبان
بهایی را هم مدّتی بازداشت کردند که چرا اسلحه را از اداره بیرون برده
است! نحوۀ بیان نویسندۀ کتاب حقایق گفتنی و بیان این که کودکان را از منزل
قباد به ادارۀ ژاندارمری برده تا محفوظ باشند، زیاد کردن آب آبگوشتی است
که ژاندارمری را تبرئه میکند. در منزل قباد، کودکی وجود نداشته است که
نجاتش بدهند.
تمام
این قرائن و شواهد در ذهن من میگشت و میگذشت تا این که چند ماه قبل،
کتاب اخیر سرور مهربان، جناب فریدون وهمن را در جایی دیدم. شروع به تورّق
کردم و چون ملاحظه نمودم در بارۀ واقعۀ شاهرود مطالبی دارد، به خواندن آن
مشغول شدم. در آن وقت دانستم نام کامل این ژاندارم حبیبالله نامدار بوده
است. خصوصاً خوشحالی زایدالوصفی به من دست داد وقتی در حین خواندن متن،
فهمیدم که آقای نامدار خاطرات خود را از واقعۀ شاهرود تحریر نموده است.
خوشبختانه در کتاب آقای وهمن، نقل قولهایی از نوشتۀ آقای نامدار به دست
داده شده بود.
در
خاطرات آقای نامدار آمده بود که رییس شهربانی شاهرود چند روز قبل از ایجاد
فاجعۀ 17 مرداد که تعداد پاسبانها را برای کنترل هیجانات شهر کم میدید،
نامهای به ژاندارمری نوشت و درخواست کمک کرد. فرماندۀ گروهان ژاندارمری،
نامدار را با تعدادی از سربازان ژاندارمری به شهر و نزد رییس شهربانی
فرستاد. در ادامۀ داستان، وقتی جملات ذیل را خواندم، نویسندۀ کتاب حقایق
گفتنی پیش چشم من ظاهر شد:
"رییس
شهربانی حقیر را خوب میشناخت و از بهایی بودن بنده اطّلاع کامل داشت. با
دیدن بنده و اطّلاع از نامۀ ژاندارمری که نوشته بودند لایقترین
درجهداران را به سرپرستی ژاندارم اعزام میداریم، رنگ از رخسارهاش پرید.
ناچار سکوت کرد، زیرا نمیتوانست با اعزام بنده مخالفت کند ... بالاخره با
افراد خود به شهر رفته و امور نظامات را عهدهدار شدیم؛ به شکلی که حتّی
اگر یکی از مأمورین شهربانی خطایی میکرد، مورد اعتراض افراد ما قرار
میگرفت. مدّت ده روز این وضع ادامه داشت و از هر گونه رفتار ناهنجار
اوباش جلوگیری به عمل میآمد ... اوباش و متعصّبین ... چون اوضاع را چنین
دیدند، به محرّکین خود اطّلاع دادند که با وجود نامدار در رأس ژاندارمها،
امکان هر نوع عملی از ما سلب گردیده. شب بعد در یکی از مساجد یکی از
پیشوایان مذهبی اظهار میدارد که باید رییس ژاندارمری را راضی کنیم که
نامدار را برده، درجهدار دیگری به جای ایشان بفرستد ... روز بعد ... رییس
گروهان [ژاندارمری] بنده را احضار نمود ... فرمودند بنشین. سپس کشوی میز
خود را کشید[ند] و مبلغی پول به بنده نشان دادند و گفتند: ببین این 3 هزار
تومان است که به من دادهاند که تو را عوض کنم و یک درجهدار دیگری به شهر
بفرستم که هر کاری میخواهند بکنند و کسی مانع اعمالشان نشود. حال اگر این
مبلغ را شما بهاییها به من بدهید من آن پول را مسترد میکنم و تو را
همچنان در پست خودت میگذارم باشید ... من شما را دوست دارم، ولی پول را
زیادتر دوست دارم.
یک
روز وقت خواستم تا پس از مشورت جواب بدهم ... محفل روحانی پس از مشورت
زیاد، صلاح ندانستند که به این شخص وجهی داده شود ... بنابراین [فرماندۀ
ژاندامری] بنده را تعویض و یک نفر درجهدار دیگر به جای بنده به شهربانی
معرّفی نمود". (یکصد و شصت سال مبارزه با آیین بهایی، ص 168 و 169)
برای
من یقین شد که نویسندۀ کتاب حقایق گفتنی، رییس ژاندارمری شاهرود بوده است.
برای کنترل درستی حدس و یا کشفم، راهی جز مکاتبه با جناب بیضایی نداشتم.
امّا با خود اندیشیدم که ممکن است بیان استنتاجات بالا برای آقای بیضایی و
احتمال انتقال آن به فامیل آقای ناصر، انکار کلّ قضیّه را در پی داشته
باشد، لذا صلاح را تنها در پرسش دیدم و خیلی کوتاه و بدون هیچ توضیحی از
جناب بیضایی خواستم که از دوستش تحقیق کند که آیا آقای ناصر رییس
ژاندارمری شاهرود بوده است؟ جواب مثبت ایشان، حاکی از درستیِ فرآیندی بود
که من چند سال درگیر آن بودم:
"شخص
مورد نظر رییس ژاندارمری شاهرود بود. بعد منتقل میشود به طهران و به سمت
رییس مبارزه با مخدّرات منصوب میشود که معمولاً به خانههای مظنونین
میریختند و گاه رشوه میگرفتند و گزارش نمیدادند، امّا شخص مورد نظر اهل
رشوه نبود و صادق بود و امانتدار. چون با کسرویّون محشور بود و آن مقالتش
را دیدند، تشویقش کردند که منتشر کند و چنان شد".
از
جهتی خوشحال بودم که فکر و احساسم درست عمل کردهاند، امّا از جهتی بسیار
ناراحت که چرا داستان غمانگیز شاهرود باید به آن شکل ایجاد و بعد به این
شکل روایت شود. رییس ژاندارمری شاهرود، همچنان که خودش در نقد بسیاری از
رؤسای ادارات آن زمان مطالبی تحریر کرده است، پول را بیش از حقیقت دوست
میداشت؛ اصلاً ژاندارمها ادارۀ خودشان را به شوخی "ژاندارمرغی"
میخواندند، یعنی هر کس که مرغ بریان بهتری به ژندارمها میداد،
حقّ با همو بود! حاشا که من بخواهم به ساحت تمام مأموران انتظامی آن دوران
تهمتی بزنم یا افترایی وارد کنم؛ این طعنهای است که من از زبان برخی از
مستخدمین ژاندارمری شنیدهام و کم و زیاد در اسناد تاریخی خواندهام و
حتّی در روایتهای بهاییان در گوشه و کنار ایران به گوشم خورده است.
بهاییان در همه جای ایران در دوران محمّدرضا شاه به مأموران و رؤسای
ژاندارمری مبالغی میدادند تا از جامعۀ بهایی محافظت کنند (و آنان هم
معمولاً کاری انجام نمیدادند) و بیراه نخواهد بود اگر بگویم که بهاییان
اگر آن پولها را جمع مینمودند، میتوانستند یک خیابان در طهران بخرند!
نویسندۀ
حقایق گفتنی وقتی راجع به فساد در ادارات مختلفۀ شاهرود طعنهوار مطلب
مینوشت، در واقع خودش را نقد میکرد. نقدی که به روایتِ دوستِ آقای
بیضایی به ثمر نشست و راه رشوه و خودخواهی را بر او بست. اگر این روایت
درست باشد، ظاهراً در میان آن همه رؤسای پول بگیر، تجربهای چنین تلخ تنها
دامان او را گرفته است. باز صد رحمت به او که اگر غرورش اجازه نداد
مستقیماً از بهاییان عذر بخواهد، امّا با بیان اشتباهات دیگران، بخشی مهمّ
از حقیقت تاریخی واقعۀ شاهرود را در اختیار محقّقان گذاشت.
عذاب
وجدان غم جانسوزی است. این عذاب و این فکر که شاید کمکاری او باعث تشدید
هیجانات شهر شاهرود شده باشد، او را وادار نمود تا حقیقت را امّا به گونۀ
خودش روایت نماید. قضاوت سخت است، شاید اگر رییس ژاندارمری شاهرود حتّی
تمام نیروهایش را نیز به شهر میفرستاد، نمیتوانست از ایجاد آن ضوضای
دلخراش و فاجعۀ جگرسوز جلوگیری کند. آتشی که شاهرودیان در سال 1323 برای
بهاییان افروختند، چیزی نبود که با هفتتیرکِشیِ تعدادی ژاندارم و پاسبان
خاموش شود. خانه از پایبست ویران بود. ریشۀ فتنه در خود دولت (به سرپرستی
محمّد ساعد) و خصوصاً در وزارت کشور(به وزارت عبدالحسین هژیر و معاونت
محمّد سروری) قرار داشت و اگر نه در شاهرود، یقیناً در جای دیگر سر باز
میکرد. تفصیل آن را نوشتهام. شکست شاهرودیها در انتخابات مجلس چهاردهم
از انارکیهای ساکن شاهرود، مجالی به دست مخالفان آیین بهایی داد تا
بغضها و کینههای بیدلیل و ناموجّه خود را برای بر هم زدن آرامش شهر، بر
سر بهاییان خالی کنند. دیر یا زود این اتّفاق میافتاد و شکستن تمام کاسه
کوزهها بر سر رییس ژاندارمری منطقی نیست.
بعد
از اتمام آن نقشهها، مهمّ برای مخالفان، محکوم کردن بهاییان به بهانۀ
تبلیغات مذهبی بود که آن هم صورت گرفت و در سال 1325 مسبّبان واقعه و
خصوصاً قاتلان سه نفر بهایی، به حکم دادگاه جنایی طهران تبرئه شدند. طرفه
حکایتی است؛ به قتل رسیدن، سوخته شدن، غارت گردیدن، کتک خوردن، آواره گشتن
و عاقبت نیز مقصّر بودن! این فرآیند، هنر نادادگستری دوران پهلوی در قبال
بهاییان بود که نویسندۀ حقایق گفتنی، به خوبی آن را به تصویر کشیده است.
البتّه در طرف مقابل بازار مخالفان هم رونق یافت؛ غلامرضا فولادوند مزد
خود را گرفت و نمایندۀ شاهرود در مجلس شورا شد!
چقدر
غمانگیز خواهد بود اگر بدانیم که بسیاری از اغتشاشات که در دوران پهلوی
منجرّ به ایجاد صدمات لانهایه به جامعۀ بهایی گشت، کم یا زیاد شبیه همین
داستان شاهرود است، با این تفاوت که رؤسای ژاندارمری یا شهربانی،
فرمانداران، استانداران، وزرا و نخستوزیران دوران پهلوی مانند آقای ناصر
آن قدر وجدان نداشتند که قلم به دست بگیرند و باز وجهی از حقیقت را بر
صفحۀ کاغذ بیاورند. بعد از ماجرای کشف نویسندۀ کتاب حقایق گفتنی، با خود
میاندیشم آیا با درست خواندن متون تاریخی، میتوان حقایقی این چنین را از
بطن نوشتهها بیرون کشید؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظرات شما سبب بهتر شدن محتوای وبلاگ و یادگیری بیشتر نویسندگان آن خواهد شد